یادداشت| «بلندای صبر»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «حمید عسکری» فعال در حوزه ایثار و شهادت در یادداشتی در خصوص مقام مادر شهید نوشت:
«خورشید دارد آرام آرام در اقلیم نیمهسرد ششمین روز دی چتر میگسترد! در گوشهای از این شهر پر دود و غبار و تراکم، دلهایی سوخته گردآمدهاند که هر کدام یک پنجره به سمت آسمان گشودهاند و هر چه در حریمشان غور میکنی، آرامترین لحظهها پیشکش روح و جانت میشود! اینجا را باید به تمامت نَفَس کشید و به امامت حضرت مادر، دو رکعت عشق اقامه کرد! هر چه نگاه میکنی، این شکوه انتها ندارد! اینجا کجای جغرافیاست که مرزهایش دربند دلهایی است که همه گذشت و مهربانی را یکجا دارد و من در این حیرانی شیرین و یکریز، به دنبال کلمات گمشده رفتهام به ناکجا آباد! مگر با این واژههای علیل و قلیل میشود به وصف نشست! قابهای پر از آفتاب، آغوش مهر را آکندهاند و فضا لبریز حضور است! حضوری که در کرانه دلنشین یادها و نامهایی زلال به آدمی میل پروانگی و پرواز میبخشد! هیچگاه لحظهها را اینگونه آرام و رام احساس ندیدهام! اینجا اجتماع دلهاییست پاک و منوّر که به سان آیهها مقدسند! چه میتوانم بگویم؟! هر چه نگاه میکنم، شوق باران در من بیشتر میشود! میخواهم به پهنای همه دلتنگیها ابر باشم و روبهروی این نگاههای مهربان از خویش خالی شوم! شاید حافظ برای همین لحظه بود که گفت؛
*دارم عجب ز نقش خیالش که، چون نرفت*
*از دیدهام که دَم به دَمش کار شستشوست*
این تصاویر مهتابگون که بر سینه سوخته شما سنجاق شده است، گواه روشنیست که در قاب آب و آفتاب، هر لحظه عشق کاشتهاید و با اشک چشم آبشان دادهاید تا یک باور سترگ همواره تازه بماند. چشم در چشم این همه آفتاب، این همه خورشید، این همه ستاره، چه بگویم! تمامتی از همهی روشناییهای زمین و آسمان، در آغوشتان آیینهبارانی از مهر و بهار است. در تنهاییهای پر از دلتنگی که از کلام و سکوت، توامان سرشارتان میکند! همین که تصویر لاله را به آغوش کشیدهاید، میتوان باغی از غزل را در نگاهتان به نظاره نشست! من امروز میخواهم چشمانتان را تلاوت کنم، با زبان و دلی که گُداختهترین لحظهها را ورق میزند تا روایت کند بلندای صبر را، استقامت را! و هر چه دلدادگی را!
*ای چشم سخنگو تو بشنو زنگاهم*
*دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم*
خودم را ورق میزنم در این همه شعر و دیوان که از چشمانتان جاریست و من از هیچ سرشارم! کجای این بلندای صبر، کلمات ناچیز مرا مجال شکفتن است؟!
*در جوارتان دامن سما میتوان گرفت*
*از ضریح چشمتان شفا میتوان گرفت*
کلماتم جرات شکفتن ندارند! وقتی همه حرفها در نگاهتان خیزش مدام دارد! شما در هستهایی زندگی میکنید که کلمات مرا در آن راهی نیست! یک حضور دائم و بیوقفه زندگی شما را پر از بودن کرده است و من در این همه نبودن چه میتوانم گفت! بگذارید کفن کنم این کلمات را و فاتحهای برای این همه لکنت و حقارت بخوانم! کجایم؟! نمیدانم! اما هر چه هست، اشکتان مذابم میکند! دوست دارم قصیده شوم و مثل باران چکه چکه وجود کویریام را پر کنم از لحظاتی که انگار آسمان در جانها جاری شده است! اینجا کدام خاطره را باید ورق زد؟! به ازاء هر پلک و به معیار هر قطره اشکتان، روی دامن دلتنگیها خاطره روییده و چه سخت لحظاتی است وقتی بخواهی در این انبوه، یکی از عاشقانهها را روایت کنی!
گفتی زمستان روستای «فکچال» دلتنگیهایم را افزون میکند! شاید برای این که جگرگوشهام- کاظم- در زمستان پر کشید و رفت! آن روز بیش از همیشه دلتنگش بودم! گِله کردم که چرا نزدم نمیآیی؟! به خوابم آمد! گفت؛ من همیشه پیش تو هستم! فردا در مراسم «شهید حسین سفیدپر» در روستای «لمسوکلا» حضور دارم و تو و بابا هم دعوتید! گفتم نمیدانم مراسم کجاست؟! باید کجا بروم؟! گفت صبح فردا وقتی هوا روشن شد، دعوتنامه را به دستتان میرسانند! ساعت از هشت صبح گذشته بود، درِ خانه را زدند و دعوتنامهای که وعده آن را فرزند شهیدم داده بود، به دستم دادند!
زمان بیتاب است و دل بیقرار! انگار کلمات موج میخورند روی اروندی از دلتنگی و بهت! واژهها در این همه حضور در مدار دل یک مادر شهید، یک همسر شهید و ... حیرانتر از همیشه سکوت کردهاند و این حافظ است که اینگونه انذارمان میدهد؛
*آن کس اهل بشارت است که اشارت داند*
*نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟ *»
انتهای پیام/